۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

این روزها هوای دل خیلی ها ابری است

دلم گرفته و می دانم این روزها هوای دل خیلی ها مثل من ابری است ،تلفن زنگ می زند ناصر برادر زاده عزیزم هست و میگه عمه کتایون امسال میشه بیست سالم برای تولدم چی برام میفرستی ؟ یکباره بغض همه وجودمو میگیره و میگم میفرستم عمه جان یه چیز خوب برات میفرستم چی دوست داری برات بفرستم ؟ میگه نه خودت بفرست هر چی بفرستی دوست دارم ....

تلفن رو قطع می کنم و تا خود صبح گریه می کنم بیست سال گذشت ، بیست سال ؟ بیست ساله که هر سال مرداد هوای خانه ما ابری میشه پدرم چشمهاش سفید شده و مادرم که هنوز هم میگه کاش حداقل میدونستیم قبر ناصر کجاست ؟ بیست ساله که هر ساله مرداد که میاد منو می بره به اون روزهای تلخ و خاکستری رنگ می بره به خونمون که چدر دلم برای اون روزهاش تنگه می بره به سه راه آذری خیابان تیموری کوچه خالدی پلاک هشت !

یازده سالم بود داداشم ناصر که بزرگترین بچه خونواده نسبتا شلوغ ما بود یک سالی بود ازدواج کرده بود هم درس می خوند تو دانشگاه هم تو چاپخانه البرز تو همون خیابون تیموری پیش عباس آقا نائینی که از آشناهای پدرم بود کار میکرد زن برادرم هم با ما زندگی میکرد هر دو دانشجو بودند ، دانشگاه تهران ، دانشکده فنی ، مامانم و بابام چقدر ذوق می کردند که اولین مهندس خانواده قراره روزی پسر و عروسشون باشه ، من یازده سالم بود زیاد کوچیک نبودم ولی بعضی چیزا رو می فهمیدم که ظاهرا نباید می فهمیدم اینکه چرا هر وقت بعضی دوستهای داداش ناصر میان خونه تو اتاق ازشون پذیرایی نمیکنه و با زن داداش می رفتن بالا پشت بوم حرف می زدن یکبار که می خواستم براشون میوه ببرم شنیدم که داداش داشت می گفت که پس بهتره فعلا دیگه مجله هارو پخش نکنیم خیلی هارو گرفتند . اومدم به مامان گفتم که داداش ناصر مجله پخش می کنه ؟ مامانم هیچی نگفت . همون شب زن داداشم منو صدا کرد و گفت کتی جون امشب بیا پیش من بخواب رفتم اتاقشون و شب موقع خواب هی نازم میکرد و میگفت ببین عزیزم آدم خوب نیست فضولی کنه و حرف بزرگترها رو یواشکی گوش بده . اگه قول بدی اینکارو نکنی میگذارم بچه رو بغل کنی ! زن داداشم هشت ماهه حامله بود اون روزها و من همیشه می گفتم زن داداش بچه ات که دنیا اومد میگذاری بغلش کنم ؟ اونم می خندید و می گفت باید فکرامو بکنم حالا .... منم دیگه اون کارو نکردم . تا اینکه اون روز اون صبح لعنتی با صدای محکم در خونه از خواب پریدم ...

دهم تیر سال 1367 تا بخودم اومدم و از خواب بلند شدم خونمون پر مردای غریبه بود یکیشون اسلحه رو گذاشته بود رو سر بابام و میگفت کسی تکون نخوره یکی دیگه هم پاشو گذاشته بود رو سر مامانم از ترس داشتم سکته میکردم یکهو نگاهم افتاد به اتاق داداش ناصر دیدم زن داداشو با دستبند بستند به میله راه پله و از راه پله بالا پشت بوم صدای حین و حین و در گیری میاد و داداش ناصرم که هی میگفت عوضیا ولم کنید و بعدش هی می گفت آخ آخ مامانم زجه میزد که ولش کنید مگه مسلمون نیستید و بابام که میگفت تو رو به امام غریب نزنیدش زنش پا به ماه هست و من هیچی نمی گفتم مثل سارا خواهر کوچیکترم که بغلم خوابیده بود و مثل کاظم داداش دیگم که اونم فقط نگاه میکرد رنگ هممون شده بود مثل گچ اصلا توان و رمق حرف زدن رو از ترس نداشتیم بعد شاید یه نیم ساعتی که همه خونه رو زیر و روکردند و یه دسته کاغذ رو که از تو لوله بخاری پیدا کرده بودند رو با داداش ناصر و زن داداش با هم بردند ما رو هم همه رو بردند تو آشپزخونه که کنار حیاط بود و درو بستند و گفتند تا خبرتون نکردیم حق ندارید بیرون بیائید ، اونها که رفتند یه ده دقیقه ای هم ما اونجا موندیم و بعد بابا گفت نه خیر رفتند و بچه ها رو بردند ، مامان بعدش سریع رفت تو حیاط خلوت و از زیر خرت و پرتها و آت و آشغالها یه کارتن پر کاغذ رو برداشت و داد به بابا و گفت برو بریز دور اینارو تا ببینم چه خاکی تو سرم کنم ، بابا که رفت یکهو عباس آقا اومد و گفت زری خانم چی شده ؟ ریختن تو چاپخونه که فهمیدم اونجا رو هم گشتند !

اون روز یعنی دهم تیر 1367 روز اول بد بختی ما بود مامانم و بابام هر روز صبحونه مارو می دادند و میزدند بیرون و می رفتند دنبال داداش و زن داداش بعضی وقتها من یا سارا و یا کاظم رو هم با خودشون می بردند ، یادمه یکبار با مامان و بابا رفتیم میدان بهارستان اداره کمیته اونجا بابام به یه آخونده گفت والله حاج آقا ما هم مسلمونیم این بچه تو حرم امام رضا تو گوشش اذون خونده شده که آخونده گفت یه دفعه دیگه از این زرا بزنی می دم شلاقت بزنن بابا هم هیچی نگفت و زد زیر گریه ! خیلی ناراحت شدم فقط یه دفعه دیگه اش گریه بابامو دیده بودم اونم روزی بود که مامان بزرگم مرده بود وقتی که صبح از خواب بلند شدیم و دیدیم که مامان بزرگ مثل همیشه بلند نشده و سجاده نمازش پهن نیست ! حالا بابام داشت دوباره گریه میکرد و هی می گفت لااقل بگید عروسم چی اون پا به ماهه رحم کنید حاج آقا .... دیگه باهاشون نرفتم و خونه می موندم شبها هم یا همه می اومدند خونه ما و یا می رفتن خونه اون دوست و اون آشنا یکی می اومد می گفت میگن پسر فلانی یه کاره ای هست آشناست برید ببینید شاید بتونه کاری بکنه ، فلان پیش نماز مسجد میگن آدم خوبیه پیش اونم برید .

تا اینکه صبح روز هشتم مرداد 1367 که داشتیم صبحونه می خوردیم صدای در اومد بابام که پاش درد میکرد و نمیتونست راه بره یکهو گفت یا ابالفضل ناصرم باشه و دوید درو باز کرد سه تا مامور با لباس پاسداری بودند و یه زن چادری که یه چیزی زیر چادرش بود بابام گفت چی شده برادرا تورو خدا بگید زنه گفت حاج آقا نوه تونو آوردیم ! که از زیر چادرش یه بچه قنداقی رو در آورد داد به بام ! هممون ریختیم تو حیاط مامانم یکهو گفت خانم خانم تورو به فاطمه زهرا قسم فقط بگید حالشون چطوره ؟ زنه هم گفت خوبه خوبه خاطرتون جمع و رفتند بابا تا سر خیابون باهاشون رفت و صدای التماسش می اومد تو حیاط که : فقط بگید کجا هستند ما همه جارو گشتیم هیچ کس خبری نمیده نمیگه ..... مامورا که رفتند چقدر خوشحال شدیم همه ترس و اضطراب یادمون رفت بچه تو بغل مامان بود مامان سریع قنداقشو باز کرد و گفت وای دردت به جونم بیاد قربونت برم پسره پسره ! بچه پسر بود مامان بابا هی بوش میکردند و می بوسیدنش و گریه میکردند بابام یه صد تومنی از تو جیبش درآورد و هی صلوات می فرست و میگفت یا امام غریب بچه هام غریبند آزادشون کن با این بچه بیائیم پابوست این پولو بندازم تو حرمت .....

مامان و بابا به کار هر روزشون ادامه می دادن و ما هم اصلا دیگه همه چیز یادمون رفته بود و کیف میکردیم که بچه داداش ناصر رو میتونیم راحت بغل کنیم و باهاش بازی کنیم هی به مامان بابا می گفتیم خوب یه اسمی براش بگذاریم بابا میگفت نه بگذارید خودشون رو بچه اسم بگذارند اسمش فعلا "بچه " بود ،

ده مرداد 1367

اون شب مهمون داشتیم از اصفهان فامیلای بابام اومده بودند ، میگفتند یه نامه ای گرفتند از یه نفر تو اصفهان که خیلی آدم مهمیه ( یادم نیست کی بود شایدم منتظری بود اصلا یادم نیست) و اگه اینو ببریم دادستانی حتما ملاقات میدن بابا نامه رو گذاشته بود لای قرآن و خوشحال بود که همه چیز دیگه حله همه می خندیدن خیلی خوشحال بودیم انگار که ناصر و زن داداش آزاد شدند داشتیم شام می خوردیم مامان عدس پلو درست کرده بود با تخم مرغ و خرما ، سفره رو تو حیاط انداخته بودیم که صدای در اومد من دویدم درو باز کردم ، یه آقایی با پیرهن سفید بلند و شلوار سبز و ریشهایی که تا زیر چشمش بود عینکی گفت منزل آقای آصف ؟ گفتم بله بفرمائید بابا خودشو رسوند دم در و گفت بله برادر بفرمائید تو بفرمائید مرده اومد تو همه ساکت بودند و چشمشون به دهان مرده بود که گفت : لطفا دیگه مراجعه نکنید و پیگیری نکنید پسر و عروس شما امروز اعدام شدند !

وای همین الانم بدنم می لرزه از اون روز خونه یکهو شد جهنم اصلا نفهمیدیم اون مرده کی رفت مامان کنار حوض غش کرد افتاد بابا سرشو محکم میزد به دیوار حیاط و فقط می گفت یا حسین مظلوم ، یا حسین مظلوم ....

حالا بیست سال از اون روزای لعنتی میگذره برادر زاده عزیزم " ناصر " بیست ساله شده و هر سال ما تولدش رو با یاد برادر و زن برادرم جشن میگیریم ...

هنوز نگاه زن داداشم به من که با دستبند به میله های راه پله بسته بودنش یک دنیا حرف داره و نگاه داداشم که وقتی می بردنش صورتش خونی بود الن که نگاه می کنم به آنچه که بر خانواده ما و صدها خانواده دیگه مثل ما می بینم که هیچ چیز نمی خواهیم نه تقاص می خواهیم نه جبران زجرها و تحقیرهای اون سالها رو که هی می اومدند رو دیوار خونمون می نوشتند مرگ بر ضد انقلاب ، مرگ بر حروم خوار ، کافرای کمونیست و .... من اینروزها فقط نگران آخرین آرزو و حسرت پدر مادرپیرم هستم که میگن کاش فقط یه روزم که از عمرمون مونده بریم سر قبر بچه هامون و یه دل سیر گریه کنیم و بعدش بمیریم ....

پی نوشت :

ما هیچ وقت جرم برادرم ناصر آصف و زن برادرم معصومه (خاطره) جلالی رو نفهمیدیم ، بعدها از طریق یکسری از دوستهایی که تو قبرستان خاوران پیدا کردیم و از روی عکس برادر و زن برادرم رو شناختند گفتند که اونها فقط نشریه های چپ رو تو دانشگاهها و محلات پخش میکردند .