۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

تو رو خدا به مامانم زنگ نزنید (یک واقعه تکان دهنده در ایران) - گزارش

چگونه بغض فروخورده اش را فریاد خواهد زد؟ و كی؟ «امین» را می گویم. پسر ١٢ ساله ای كه برایم از خصوصی ترین راز دردناك زندگیش گفت.غالبا"این منم كه بدنبال خبر و ماجرا می روم ولی گاهی هم خبر و ماجرا به سراغم می آید! مثل این ماجرا كه با یك s.m.s اشتباهی به سراغم آمد!ده دوازده روز قبل پیامكی روی تلفن همراهم گرفتم كه «فوری با من تماس بگیر! مهمه!» شماره آشنا نبود اما بهتر دیدم تماس بگیرم.پسركی جواب داد و قبل از هر چیز حرفهایش را قطار كرد.گفت:«من امین پسر سیمین هستم. (اسامی را تغییر داده ام). این s.m.s رو برای همه اسمهایی كه توی موبایل مامانم بود فرستادم تا به همه مشتریاش بگم تو رو خدا دیگه بهش زنگ نزنید.»راستش فكر كردم شاید مادرش،فروشنده یكی از مغازه های محل باشد! اما یادم نمی آمد شماره ام را به فروشنده ای داده باشم.پرسیدم:« مادر شما چی میفروشن پسرم؟»كمی مكث كرد.بعد با خجالت و آرام گفت: «تنش رو!» اول شوك شدم.اما زود مسلط شدم و كمی آرامش كردم و بهش اطمینان دادم مادرش را نمی شناسم و شماره را اشتباه گرفته است.اما از چیزی كه پسرك درباره مادرش گفته بود،هنوز بهت زده بودم.«تنش رو می فروشه»! باقی حرفهایش را دیگر نمی شنیدم. اما دست آخر چیزی گفت كه یقین كردم باید او را ببینم!امین یك پسر «ایرانی» است.ایرانی. این را حتی برای «یك لحظه» هم فراموش نكنید.هنوز نمی دانم این پسر، چرا اینقدر زود بمن اطمینان كرد؟ گرچه اطمینانش بیجا نبود و من واقعا" به قصد كمك به دیدنش رفتم. و اگرچه بعد از حدود ٩ روز،هنوز هیچ كمكی نتوانسته ام به او و خانواده اش بكنم.با اجازه خودش، ماجرا و اسامی را با مختصری «ویرایش و پوشش» نقل می كنم تا نه اسمها و نه مكانها،هویت او را فاش نكند.پس امین یك اسم مستعار است برای پسری كه مرا «امین» خود و امانتدار رازهایش دانست.پسری كه بعدا"دلیل اعتمادش را گفت:«صدای شما، یه طوری بود كه بهتون اعتماد كردم.با اینكه چندتا مرد دیگه ای كه بهم زنگ زدن،فحش دادن و داغ كردن، اما شما عصبانی نشدین و آرومم كردین.همون موقع حس كردم نیاز دارم با یك بزرگتر حرف بزنم!یكی كه مثل پدر واقعی باشه.بزرگ باشه نه اینكن هیكلش گنده شده باشه!» حس كردم پسرك باید خیلی رنج كشیده باشد كه اینطور پخته و بزرگتر از سنش بنظر می آید. امین حدود ٢ ماه پیش فهمید مادرش، شروع به «تن فروشی» كرده است! مادرش كه «یك تنه» سرپرستی او و خواهر كوچكترش را برعهده دارد و زن جوانی است كه امین می گوید «زنی معصوم مثل یك فرشته» است.اما اگر شما جزو جمعیت پانزده میلیونی فقیر این مملكت نیستید، لابد اینجا و آنجا «شنیده اید» كه در این سرزمین، «خط فقر» به چنان جایی رسیده كه فرشته های بسیاری به تن فروشی مجبور شده اند! امین از روز اولی كه مادرش بالاخره مجبور شد خودفروشی كند و به خانه دو پسر پولدار و نشئه رفت،خاطره سیاهی دارد.می گوید «خاطره سیاه»! و این تركیبی نیست كه یك بچه ١٢ ساله به كار ببرد، حتی اگر مثل او «باهوش و معدل عالی» باشد! اما غم، همیشه مادر شعر است.اندوه،مادر سخنانی است كه گاه به شعر شبیه اند! و گاه خود شعرند..امین گفت آن روز مادرش دیگر ناچار بود، زیرا «هیچ هیچ هیچ راهی برای سیر كردن من و خواهر ٨ ساله ام سراغ نداشت»!مادر بیچاره و مستأصل،پیش از رفتن به خیابان و شروع فحشاء، حتی نماز هم خوانده بود و این طنز سیاه روزگار ماست. او كلی با خدایش حرف زده و نجوا كرده بود! شاید از خدا اجازه خواسته تا این گناه ناگزیر را انجام دهد! یا شاید پیشاپیش استغفار و توبه كرده! كسی نمی داند! شاید هم خدایش را سرزنش می كرده است!كاش می شد فهمید او با خدا چه ها گفته است؟ در شبی كه قصد كرده برای نجات فرزندانش از زردی و گرسنگی، به آن عمل تن دهد.این سئوال بزرگ همیشه در ذهن من هست كه او با خدا چه ها گفته است؟بعد به قول امین با دلزدگی و اشكی كه تمام مدت از بچه هایش پنهان می كرد،كمی به خودش رسید و خانه و خواهر كوچكتر را به امین سپرد و رفت! امین مطمئن شده بود مادرش تصمیم سخت و مهمی گرفته است.چون در آخرین نگاه،بالاخره خیسی چشمان مادر بیچاره را دید.چند ساعتی گذشت. خواهرش خوابید ولی امین با نگرانی،چشم براه ماند: « حدود ١٢ شب مامانم كلید انداخت و اومد تو! ظاهرش خیلی كوفته و خسته تر از وقتای دیگه ای بود كه برای پیدا كردن كار یا پول یا خریدن جنس قرضی بیرون می رفت و معمولا" سرخورده و خسته برمی گشت. مانتوش بوی سیگار می داد.مادرم هیچوقت سیگار نمی كشه.با اینكه نا نداشت،ولی مستقیم رفت حمام. رفتم روسری و مانتوشو بو كردم. مطمئن شدم لباسهاش بوی مرد میدن.از لای كیفش یه دسته اسكناس دیدم! با اینحال یكهو شرم كرده.از اینكه درباره مامان خوبم چنین فكر بدی كرده ام، خجالت كشیدم.گفتم شاید توی تاكسی،بوی سیگار گرفته باشد!گفتم شاید پولها را قرض كرده باشد! اما یكهو از داخل حمام،صدای تركیدن یك چیز وحشتناك بلند شد. بغض مامان تركید و های های گریه اش بلند شد...»دو جوان كه در آن شب، فقط به اندازه اجاره ٢ماه خانه خانواده امین، گراس و مشروب و مخدرمصرف كرده بودند،طبیعتا" آنقدرها جوانمرد نبودند كه از یك «مادر مستأصل» بگذرند و او را بدون آزار و با اندكی كمك و امیدبخشی از این كار پرهیز دهند.امین از آن شب كه مادر را مجاب كرد با او صادق باشد و همه چیز را از او شنید،دنیای متفاوتی را پیش روی خود دید. بقول خودش این اتفاق،یك شبه پیرش كرد.او دیگر نه تمركز درس خواندن دارد و نه دلزدگی و بدبینی،چیزی از شادابی یك نوجوان دوازده ساله برای او باقی گذاشته است.امین آینده ای بهتر از این برای خواهر كوچكش نمی بیند كه روزی،به زودی، او نیز به تن فروشی ناگزیر شود.چند بار؟ چند بار كبودی آزار مردان غریبه را روی بازوها و پای مادرش دیده باشد،كافی است؟ چند بار دیوانه شدن و به خروش آمدن مادرش را دیده باشد، كافی است تا چنان تصمیمی بگیرد؟ امین كلیه خود را به معرض فروش گذاشته است.اما می گوید تا می بینند بچه ام،پا پس می كشند و گواهی از بزرگترهایم می خواهند:«نه! اینطور نمی شه!»امین می خواهد بداند آیا می تواند كار بزرگتری بكند؟ كاری كه مادر فرشته خو و خواهركش را، برای همیشه از این منجلاب نجات بدهد؟او واقعا" دارد تحقیق و بررسی می كند كه آیا می تواند اعضای بدنش را تك به تك پیش فروش كند؟ و آیا می تواند به كسی اطمینان كند كه امانتدارانه، بعد از مرگش، اعضایش را تك به تك به بیماران بفروشد و پولشان را بگیرد و با امانت داری به مادر و خواهرش بدهد؟و اینكه چگونه مرگی، كمترین آسیبی به اعضای قابل فروشش خواهد رساند؟ تصادف؟ سم؟ سیم برق؟شاید برای یافتن آن فرد امانتدار، او حاضر شد راز بزرگش را بمن بگوید.منی كه كشش درك انجام چنین كاری را از یك پسربچه نداشتم تا آنكه از نزدیك دیدم.و وقتی دیدم، آرزو كردم كه ای كاش روزگار از شرم این واقعه، به آخر می رسید.از او خواسته ام فرصت بدهد شاید فكری كنم.شاید راهی باشد.از وقتی كه با حرفه ام آشناتر شده،اصرار دارد خودم این مسئولیت را قبول كنم و «وكیل بدن» او شوم! خودش این عبارت را خلق كرده. «وكیل بدن»! ذهن این پسر دوست داشتنی، سرشار از تركیبهای تازه و كلمات بدیع و زیباست.در شروع،سئوالم این بود كه امین ١٢ ساله كی و چطور بغضش را فریاد خواهد زد؟ و حال می پرسم وقتی بغض او و امثال او تركید،این جامعه ما چگونه جامعه ای خواهد شد؟و چه چیزی از آتش خشم فریاد او در امان می ماند؟ذهنم بیش از گذشته درگیر این نوع «بدن فروشی» شده و كار این پسر را، یك فداكاری «پیامبرانه» می دانم كه پیام بزرگی برای همه ما و شما دارد.این روزها دایم دارم به راهها فكر می كنم.آیا راهی هست؟

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

انتخابات ریاست جمهوری پیش رو

بی مقدمه

انتخابات تحت هر شرایطی_چه به کروبی رای بدهیم و چه به موسوی و حتی رضایی ! به دور دوم کشیده میشود و مهم فقط رای دادن است تا احمدی نزاد به بیش از 50% آرا دست نیابد، و آن موقع هم چه کروبی به دور دوم برود و چه موسوی تمام طرفدارانشان و حتی طرفداران محسن رضایی، پشت فرد باقی مانده در برابر احمدی نژاد صف آرایی میکنند، حرف من در این مقاله اینجاست اینجاست که سعی کنیم از ایندو آنکس که شایسته تر است به دور دوم راه یابد.

و من ورای حرکت در جهت موج به راه افتاده، ژستهای روشنفکری و علاقه ی به متفاوت بودن، و حمایت بزرگان اصلاح طلب از برخی کاندیداها، کروبی را بنا به دلایل زیر فرد بهتر میدانم:

1- نقش حزب در حرکت به سمت دموکراسی و تیم قوی: آنچه در فرایند دموکراسی سازی اهمیت بالایی دارد خارج شدن مردم از استیلای دولت است، یا از نظر دیگر وابستگی دولت به مردم و نهادهای مردمی برای کسب مشروعیت؛ تا که مردم در هر زمان و شرایطی بتوانند دولت را به چالش بکشند و از او بازخواست کنند، و این میسر نیست مگر در یک جامعه دارای نهادهای مردم نهاد و احزاب _کاری که کروبی به عنوان یک کاندیدای حزبی سنگ بنای آنرا نهاد.

متاسفانه در کشورهای جهان سوم به دلیل نبود احزاب و برآمدن کاندیداهای حزبی، زمام امور کلان همواره در دست اشخاص قرار میگیرد که این شخص هرقدر هم که نیک و شایسته باشد یکفرد با توانایی های محدود، درصورتیکه یاداوری این نکته خالی از لطف نیست که رئیس جمهور صرفا باید هماهنگ کننده تیم وزرا و معاونان و.. خویش باشد و اگر بخواهد یک تنه اوضاع مملکت را پیش ببرد همان میشود که در این سالها خوب دیدیم!؟اما کدام یک از ما به بررسی معاون اول و تیم مشاوران کاندیداها پرداختیم!؟ به نظر شما حامیانی قویتر از تیم کروبی میتوان یافت!؟ کرباسچی، عباس عبدی، عطاء ا.. مهاجرانی، سید محمد ابطحی، عماد الدین باقی، عبدلکریم سروش، محسن رهامی، جمیله کدیور، محمد علی نجفی، مرتضی الویری، حزب اعتماد ملی، ادوار تحکیم وحدت، دفتر تحکیم وحدت و ....

2- نقش خصوصی سازی در حرکت به سمت دموکراسی: از طرفی مردم وقتی میتوانند با آرامش خاطر و امنیت روانی به انتقاد و جواب خواهی از دولت بپردازند که دست در جیب دولت نداشته باشند! یعنی وابستگی اقتصادی دولت به مردم برای کسب درآمد و نه برعکس! که این مهم میسر نمیشود مگر با خصوصی سازی و حرکت به سمت تقسیم مستقیم سهام و درآمد نفت در بین مردم. چرا که در سالیان گذشته بخوبی دیده شد که درآمد نفت نه تنها برای دولتها مفید نیست، بلکه موجب رشد تورم و تنبل شدن دولت در زمینه اقتصادی نیز میگردد. و این در حالست که جز شخص کروبی سایر کاندیداها دارای منشی سوسیالیست مابانه میباشند.

3- برنامه مدون و مشخص: نداشتن تیم و برنامه مشخص با سو گیری تعیین شده همان چیزیست که کشور ما را به اینجا رسانده است. همواره شعارهای زیبای رادیکال اما کلی، کاریزمای اشخاص، "نه" گفتن به دیگری جهت رای توده را تعیین نموده است اما اینک شاید بتوان حضور همزمان دوتن با داعیه اصلاح طلبی را به فال نیک گرفت و به مطالعه برنامه های ایشان پرداخت، و نشان دهیم به عنوان قشر تحصیل کرده جامعه بیشتر از اینها اهل دقت و تفکر هستیم و صرف حمایت خاتمی از یک نفر، به اصول و قواعد منطقی تفکر خویش پا نمی گذاریم، بهترست سری به برنامه های کروبی بزنیم، شخصا به یاد ندارم تو این سالها کاندیدایی برنامه ای با این انسجام و برپایه نظرات کارشناسی یه تیم شناخته شده و با تجربه ارائه داده باشد. (ر.ک. هر روز اعتمادملی یا وبپیج عباس عبدی)

4- شخصیت کروبی: برای من شخصا جالب است که بسیاری از دانشجویان و مردم به نام اصلاح طلبی پشت کاندیدایی قرار گرفته اند که به گفته ی خویش، خود را اصلا اصلاح طلب نمیداند در برابر کروبی که بارها اصلاح طلبی خویش را فریاد زده و در عمل نیز نشان داده است.

سابقه اصلاح طلبانه ی کروبی در عرصه ی عمل بسیار روشن و قابل تقدیر است، هرزمان عملی خلاف مصالح ملی روی داد بدون ترس و محافظه کاری زبان به انتقاد گشود چه آنجا که در قالب بیانیه و مصاحبه رسوایی خطاهای احمدی نژاد را فریاد برآورد و چه آن زمان که در دور قبل اولین کسی بود که از درون نظام اعلام نمود در انتخابات تقلب و خلاف روی داده و اعتراض خویش را به نزد رهبر برد و وقتی قانع نشد عمامه خویش را بر زمین کوفت و از مشاوره ی رهبری و تمام مناصب حکومتی خویش استعفا داده و برائت جست.

3بعنوان دیگر مثال، هفته پیش که فرمانده سپاه بسیج را دارای بخش غیر نظامی اعلام و مجاز به شرکت در انتخابات خواند، زمانی که سایر کاندیداها یا سکوت کردند و یا با تشکیل معاونت بسیج در ستاد خویش به استقبال این توطئه رفتند تنها کسی که با قاطعیت دربرابر این موضوع ایستاد بازهم کروبی بود.

کروبی نه تنها حرف خود را به صراحت زده و پای آن میاستاد، بلکه همواره از آزادی عمل و بیان سایر گروهها نیز حمایت میکرد، در تمام این سالها هرگاه ظلمی بر فعالین زنان، فعالین دانشجویی، کارگران، اقلیتهای قومی و دینی وارد میآمد اولین کسی که زبان به حمایت از ایشان میگشود کسی نبود بجز مهدی کروبی.

کروبی صریح است و به آنچه میگوید اعتقاد دارد و درباره ی آنچه اعتقادی ندارد حرفی به میان نمی آورد.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

دوباره داغ شدم

خواب آلود . بی باز گشت رفتن سخت است . باید که دوست داشت . رفیق ، همراه ، همدل . مگر پیدا می شود این دوست ؟ اصلا نیست ، یعنی هست ولی پیدا شدنی نیست . من که تنها نیستم . هستم ؟؟ شاید باشم . همه تنها هستند . یکی هستند . خدای تک و بی همتا از خودش الگو می گیرد درساختن . هر چیزی را تک و تنها می سازد . بی مانند . همه در یک چیز مشترک هستیم . در او . همه شبیه خدائیم . ولی هیچ یک شبیه دیگری نیست . آسمان ، ستاره ها ،آتش که خیلی دوستش دارم و دوستان نه چندان زیادم . همه می خورند ، میخوابند .زندگی همین طور تا پایان ، تا کدام پایان ؟ زندگی پایان ندارد . تا ته بودن باید بود .همیشه باید بود . بایدی در کار نیست . همیشه همه چیز هست . همین حالا هم هست . مرگ ، زندگی سنگ ، چوب ،آتش ،آدم ، همه چیز . باقی می مانند هم همشان ، چون هستند . چون از اول بودند . سیگارم می سوزد . دردش می آید . لذت می برم . از دردش ، سوختنش ، حتی صدای ضعیف ناله اش .لذت می برند آدمیان از درد ، شاید هم شادی یا غم .

احمقانه ترین کار ها را عاقل ترین ها انجام می دهند . احمق ها گند می زنند به زندگیشان و لذت می برند از آتش ،از سوختن ، می نشینند کنار خانه سوختشان و سیب زمینی می اندازند در شعله های خانه شان . با کمی نمک می چسبد سیب زمینی ، حتی اگر به بهای از دست دادن سر پناه باشد . لذت می برند .ولی عاقل ها همه چیز را می سوزانند . حتی سیب زمینی را .نمی شود خورد سیب زمینی عاقل ها را . نه دوده دارد ، نه سیاه می کند . لذتی هم ندارد . می سوزانند دنیا را بی لذت .

می خارد سرم . شپش ندارم . حتی این را هم ندارم . انگل هم ندارم . دوست هم ندارم . شپشها هم از من فرار می کنند چه رسد به آدمی . چرا ؟ فرقی هم می کند مگر ؟ زندگی که بالا و پایین ندارد . راه است . باید رفت تا جایی که باید رفت . نه جایی که بتوانی . نتوانستن تو چه ربطی به دنیا دارد ؟ ربطش را باید از خیالت بپرسی . جواب همه سوالها را رویا داده است و خیال . همه چیز دان است این خیال . خود ارضایی هم عالمی دارد برای خودش . از دختران بیشتر دوستش دارم ...

...نوشتنم نمی آید . کلافه هم نیستم . عصبی که اصلا . حوصله ندارم یا خسته ام شاید از خود ارضایی فکر احمقم . آن قدر این مغز تو خالی با خود ور می رود که آب گندیده اش بیرون می زند از دهانم یا سر انگشتانم . توهم . توهم . یا حقیقت . یا هر دو با هم . شاید یکی باشند که هستند و من نمی دانم . مثل گذشته ها که یادم می آید آسمان از ان زمان ها حرف می زد و ستاره ها چشمکشان برای ایجاد دوستی بود . می دانم که بود . و فرشته ها که همیشه با ترس دوستشان داشتم نه نفرت .این هم حماقتی است . حماقتم هم تمام شده .

اگر احمق بودم شاید لذتی می بردم از این پرواز هر روزه . اگر احمق بودم روی ابر خوابیدنم باعث هر چیزی می شد جز سر ما خوردگی . احمق ، عاقل ، احمق ...پیر ، جوان ، مرده َزن ، مرد ،آب ،رود ،کوه ، دریا ، آسمان ، شیشه ، آّن ربا ،حتی (ک*) لیسی هم زیباست . همشان و باید نخوابید . باید چشم ها را بست و خوابید . باید گذاشت که خیالات بیدار بمانند و این عقل را گول زد . خواباندمش . عقلم را . و با خیال بیدار بیدار به سفر رفتم . نباید خوابید . به عشق بازی . که بعضی ها به آن حال کردن یا خود کردن هم می گویند . بوسه را خیالم بیشتر از همه این کردن ها دوست دارد . نگاهی به چشم و ندیدن لبها . حسشان باید کرد . گرما را ، شیرینی را،‌نرمی را ، مهر را ، و دست را نرم ، آن قدر نرم که وقتی ابری را می گیری ، روی سینه می کشی ، به همان نرمی . و باز بوسه ای . آتش می گیرد عالم این هنگام . آتش می گیرد عالم . نه تو . نظاره می کنی سوختن را . جهان گر می گیرد . تو نگاه کن فقط . دستت اگر بخورد خاموش می شود و تو دیدن آتش را دوست داری . تا مرگ . بیابانها هم همین کار را می کنند . می سوزانند ،تشنه ات می گذارند . و با سرابی تشنه ترت می کنند . و از عشق می کشند . بکش خودت را . خودم را ؟؟ می کشم ولی نه خود را که خود ...هزاران خود دارم و کشتن این همه سخت است . عاشق را باید کشت .... عاشق یکیست .

چه قدر این دود سیگار را دوست دارم . در نور سیاهیش پیدا می شود . رقصش را در تاریکی نمی شود دید . آرام چرخ می زند و می رقصد و از درز پنجره بیرون می رود . من همین جا نشسته ام . باید سوخت . اگر میخواهم بروم باید بسوزم . مثل سیگار . وگرنه در پاکت می مانم . ناخنهایم بلند شده .زهمه وجود زنانه گی ام دوباره داغ و سفت شده . سرم می خوارد . بس که واژه ها وول می خورند بی معنی . و تصاویر می چرخند باز هم بی معنی . اگر قطب نمایی داشت این ذهنم شاید نمی رقصیدند . شاید دیگر تصویر دختر برهنه با خدا یکجا پیدایشان نمی شد . ولی ذهنم شکلی ندارد . شمال و غرب ندارد . قطب نما هم اگر بود کاری نمی کرد . سینه ای سفت و سر بالا . فرشته است . از خدا می گوید . باید کاری کنم .شاید خود ارضایی . و مکیدن این سینه ها . تا دانشی تراوش کند . یا لذتی . لذت بهتر است . خود دانش است .

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

پائیز زندگی ام را در برگرفته

فرض کنید جاده ای که اطراف آن درختان تنومند، با قدرت ایستاده اند و برگ های رنگارنگش اندر زمین و هوا معلقند روبروی شماست. فرض کنید جاده روبروی شما با برگ های زرد و خشک که منتظرند با پای شما صدای خش خششان را به گوش طبیعت وحشی برسانند نقاشی شده.
فرض کنید باران هم می بارد. این زیباترین لحظه طبیعت است. کاش در چنین منظره ای بودم. کاش دوربینی در دست داشتم. کاش این لحظه را با دوربینم ثبت می کردم.
کنار پنجره نشستم، تنگ غروب است. درخت روبروی خانه ام با برگهایش خداحافظی می کند. من دل شکسته ام. گریه می کنم. آسمان هم با من همراهی می کند. برگها آرام آرام روی زمین می نشینند. نم نم باران آرام آرام پنجره مرا خیس می کند. عابری از روی برگ های زرد و ریخته شده رد می شود.
صدای شکسته شدن برگها را می شنوم. همچنین صدای قلب خودم را که مانند شیشه ای که به آن سنگ زدند خورد شده است. باران همچنان می بارد و من هنوز گریه می کنم.
با دوستم توی پارک قدم می زنیم. هردو ساکتیم. حوصله حرف زدن نداریم. صدای رعد و برق هردوی ما را که از دنیای اطراف خود دور بودیم و در خیالات سیر می کردیم به خودمان آورد. گفت: بیا بریم زیر اون آلاچیق ... الان خیس می شیم. گفتم: من مدتها منتظر چنین فرصتی بودم که زیر باران قدم بزنم .

گفت: دیوونه نشو بیا بریم ... سرما میخوریا! گفتم: تو برو. او رفت اما قبل از رفتنش با صدای بلند فریاد زد : دیوانه! شرشر باران همچنان می بارید و من همچنان در پارک در حال قدم زدن بودم.

صدای غار غار کلاغ ها غمگین ترین ترانه ای است که شنیدم. به خصوص وقتی پاییز باشد. به خصوص وقتی "سکوت" باشد. غار غار کلاغ "سکوت" سنگین پاییز را نمی شکند بلکه عمق بیشتری به آن می دهد. عمقی که مرا غرق می کند ...

پاییز مرا در بر گرفته ...

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

التهاب شهر

تاکسی ترمز می کند. او سوار می شود. به «آرامی» کنارم می نشیند. برای لحظه ای چشمانم در «چشمانش» و چشمانش در «چشمانم» زندانی می شوند. زود خود را از این «زندان» شیرین آزاد می کنیم. تنش را بر تنم «حس» می کنم. «برخورد» های کوچک تنش با تنم حس خوبی یرایمان دارد.

در میان التهابی «شیرین» خود را نزدیک تر می کند. حس عجیبی است. گرمای «شانه هایش» وجودم را می سوزاند. او هم از این احساس پر «التهاب» لذت می برد و خودش را نزدیک تر می کند. هر دو در «رویا» غرق بوسه های محالیم. هر دو می لرزیم و «رعشه» ای عاشقانه وجودمان را فرا گرفته است. هر دو دچار «سکوت» فریادیم. صدای نفس هایش را می شنوم.

هر دو در هم «آرام» گرفته ایم. تاکسی را احساس نمی کنیم، انگار در جایی شبیه «بهشت» نفس می کشیم. در این میان تاکسی ترمز می کند. در میان «لذتی» پر التهاب. او پیاده می شود بدون هیچ «کلمه» ای. سرم را که می چرخانم می بینم در میان ازدحام دود و ماشین و مردم «شهر» گم شده است. تاکسی حرکت می کند...

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

توئی که نشناختمت

تو هرگز نبودی اما نقش تو در من چنان برجسته است که نمی توان بدون لمس آن از کنارش گذشت. من مدتهاست که تو را می شناسم.از آن زمانی که حسرت داشتم.حسرت تو را.حسرت داشتن مانند تو را. کسی که مرا بشکافد،مرا از درون بکاود و مرا به گريه وادارد. يافتمت تو نيامدی و اين خيال و رويای من بود که تو را به واقعيت پيوند داد. تو را در باران يافتم. تو را همچون خود دوست باران يافتم. برای ساعات طولانی قدم زديم،باران خورديم.حرفی نزديم ،چون يکی بوديم.می گريستيم و کسی زير باران اشکهامان را نمی ديد. مدتها از آن زمان می گذرد ولی باز هم با هر باران اشک سرازير می شود و باز هم کسی آن را نمی بيند. اما ديگر حسرت آزارم نمی دهد فقط می گريم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

با حال بودن

حتما این اصطلاح "کول بودن" یا به قول خودمون" باحال بودن" رو شنیدید. از اون اصطلاحات حال به هم زنیه که انقدر شنیدم که واقعا حالم رو خراب می کنه. از این که بگذریم آدمهایی که باحال نیستن ولی در حد مرگ تلاش می کنن تا خودشون رو باحال نشون بدن یا اینکه حتی به طرز بسیار بدی تظاهر می کنن که باحال هستن رو هیچ وقت نفهمیدم. گاهی اوقات بلند پروازی ها و رویاهای آدمی هم میاد و توی این قضیه دخیل میشه و یه معجونی میشه خفن. بعدا که این افراد رو کمی بیشتر می شناسم و آشنا می شم متوجه می شم که کجای کارشون می لنگه.
سایتهایی مثل ارکات و فیس بوک که میشه دوستان رو جمع و جور کرد توشون و پروفایلاشون رو خوند اطلاعات خیلی خوبی به آدم میدن. مثلا کسانی که تحصیلاتشون تموم نشده اما به پیشوازش میرن یعنی هنوز یک سال مونده تا فوق لیسانس بگیره بعد نوشته دارم. آدمهایی که دو تا کلمه در یک زبان بلد هستند(در حد سلام و خداحافظ) و بعد لیست می کنن که چند تا زبون رو می تونن حرف بزنن! آدمهایی که حتی یک بار هم دست به یک ساز موسیقی نزدن و تو پروفایلشون می نویسن که اون ساز رو می زنن.
شاید این قضیه برگرده به اینکه ما دوست داریم چیزی باشیم که فکر می کنیم ولی انقدر ضعیفیم و یا انقدر تنبل که دنبال اون خواسته نمی ریم. شاید به خاطر سریالهای مزخرف هر روزه تلویزیون باشه که می خواد القا کنه حتما باید آدم باحالی باشی تا توی یه جمع شناخته بشی!خنده دار ترش زمانی میشه که این توانایی رو اصلا نداشته باشی و بخوای به زور به دستش بیاری(بعضی چیزا هدیه خداوندیه و به قولی تو خونت باید باشه). مثل کسی که اصلا نمی تونه خوب جوک تعریف کنه و هی به زور بخواد القا کنه که خدای جوک تعریف کردن و خندوندن دیگرانه.
نمی دونم این کار خوبیه یا بد ولی من اصولا به این جور آدمها باج نمی دم و اگر در مهمانی و پارتی و خلاصه هر مراسمی باشه و بخوان روز و یا شبم رو خراب کنن یا ازشون دوری می کنم و یا اینکه به طور خیلی محترمانه چهار تا جمله می گم که طرف مجبور بشه خودش بره واسه این که ضایع نشه. سعی کنیم خودمون باشیم و اگر هم با خودمون مشکل داریم سعی کنیم این مشکل رو با کوشش و تلاش حل کنیم. درست کردن پروفایل خفن در حالی که خودت خالی از هر گونه صفات نوشته شده باشی واقعا جای تاسف داره. زندگی در باحال بودن خلاصه نمیشه دوست من. زندگی در انسان بودن خلاصه می شه.