۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

التهاب شهر

تاکسی ترمز می کند. او سوار می شود. به «آرامی» کنارم می نشیند. برای لحظه ای چشمانم در «چشمانش» و چشمانش در «چشمانم» زندانی می شوند. زود خود را از این «زندان» شیرین آزاد می کنیم. تنش را بر تنم «حس» می کنم. «برخورد» های کوچک تنش با تنم حس خوبی یرایمان دارد.

در میان التهابی «شیرین» خود را نزدیک تر می کند. حس عجیبی است. گرمای «شانه هایش» وجودم را می سوزاند. او هم از این احساس پر «التهاب» لذت می برد و خودش را نزدیک تر می کند. هر دو در «رویا» غرق بوسه های محالیم. هر دو می لرزیم و «رعشه» ای عاشقانه وجودمان را فرا گرفته است. هر دو دچار «سکوت» فریادیم. صدای نفس هایش را می شنوم.

هر دو در هم «آرام» گرفته ایم. تاکسی را احساس نمی کنیم، انگار در جایی شبیه «بهشت» نفس می کشیم. در این میان تاکسی ترمز می کند. در میان «لذتی» پر التهاب. او پیاده می شود بدون هیچ «کلمه» ای. سرم را که می چرخانم می بینم در میان ازدحام دود و ماشین و مردم «شهر» گم شده است. تاکسی حرکت می کند...

هیچ نظری موجود نیست: