۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

دوباره داغ شدم

خواب آلود . بی باز گشت رفتن سخت است . باید که دوست داشت . رفیق ، همراه ، همدل . مگر پیدا می شود این دوست ؟ اصلا نیست ، یعنی هست ولی پیدا شدنی نیست . من که تنها نیستم . هستم ؟؟ شاید باشم . همه تنها هستند . یکی هستند . خدای تک و بی همتا از خودش الگو می گیرد درساختن . هر چیزی را تک و تنها می سازد . بی مانند . همه در یک چیز مشترک هستیم . در او . همه شبیه خدائیم . ولی هیچ یک شبیه دیگری نیست . آسمان ، ستاره ها ،آتش که خیلی دوستش دارم و دوستان نه چندان زیادم . همه می خورند ، میخوابند .زندگی همین طور تا پایان ، تا کدام پایان ؟ زندگی پایان ندارد . تا ته بودن باید بود .همیشه باید بود . بایدی در کار نیست . همیشه همه چیز هست . همین حالا هم هست . مرگ ، زندگی سنگ ، چوب ،آتش ،آدم ، همه چیز . باقی می مانند هم همشان ، چون هستند . چون از اول بودند . سیگارم می سوزد . دردش می آید . لذت می برم . از دردش ، سوختنش ، حتی صدای ضعیف ناله اش .لذت می برند آدمیان از درد ، شاید هم شادی یا غم .

احمقانه ترین کار ها را عاقل ترین ها انجام می دهند . احمق ها گند می زنند به زندگیشان و لذت می برند از آتش ،از سوختن ، می نشینند کنار خانه سوختشان و سیب زمینی می اندازند در شعله های خانه شان . با کمی نمک می چسبد سیب زمینی ، حتی اگر به بهای از دست دادن سر پناه باشد . لذت می برند .ولی عاقل ها همه چیز را می سوزانند . حتی سیب زمینی را .نمی شود خورد سیب زمینی عاقل ها را . نه دوده دارد ، نه سیاه می کند . لذتی هم ندارد . می سوزانند دنیا را بی لذت .

می خارد سرم . شپش ندارم . حتی این را هم ندارم . انگل هم ندارم . دوست هم ندارم . شپشها هم از من فرار می کنند چه رسد به آدمی . چرا ؟ فرقی هم می کند مگر ؟ زندگی که بالا و پایین ندارد . راه است . باید رفت تا جایی که باید رفت . نه جایی که بتوانی . نتوانستن تو چه ربطی به دنیا دارد ؟ ربطش را باید از خیالت بپرسی . جواب همه سوالها را رویا داده است و خیال . همه چیز دان است این خیال . خود ارضایی هم عالمی دارد برای خودش . از دختران بیشتر دوستش دارم ...

...نوشتنم نمی آید . کلافه هم نیستم . عصبی که اصلا . حوصله ندارم یا خسته ام شاید از خود ارضایی فکر احمقم . آن قدر این مغز تو خالی با خود ور می رود که آب گندیده اش بیرون می زند از دهانم یا سر انگشتانم . توهم . توهم . یا حقیقت . یا هر دو با هم . شاید یکی باشند که هستند و من نمی دانم . مثل گذشته ها که یادم می آید آسمان از ان زمان ها حرف می زد و ستاره ها چشمکشان برای ایجاد دوستی بود . می دانم که بود . و فرشته ها که همیشه با ترس دوستشان داشتم نه نفرت .این هم حماقتی است . حماقتم هم تمام شده .

اگر احمق بودم شاید لذتی می بردم از این پرواز هر روزه . اگر احمق بودم روی ابر خوابیدنم باعث هر چیزی می شد جز سر ما خوردگی . احمق ، عاقل ، احمق ...پیر ، جوان ، مرده َزن ، مرد ،آب ،رود ،کوه ، دریا ، آسمان ، شیشه ، آّن ربا ،حتی (ک*) لیسی هم زیباست . همشان و باید نخوابید . باید چشم ها را بست و خوابید . باید گذاشت که خیالات بیدار بمانند و این عقل را گول زد . خواباندمش . عقلم را . و با خیال بیدار بیدار به سفر رفتم . نباید خوابید . به عشق بازی . که بعضی ها به آن حال کردن یا خود کردن هم می گویند . بوسه را خیالم بیشتر از همه این کردن ها دوست دارد . نگاهی به چشم و ندیدن لبها . حسشان باید کرد . گرما را ، شیرینی را،‌نرمی را ، مهر را ، و دست را نرم ، آن قدر نرم که وقتی ابری را می گیری ، روی سینه می کشی ، به همان نرمی . و باز بوسه ای . آتش می گیرد عالم این هنگام . آتش می گیرد عالم . نه تو . نظاره می کنی سوختن را . جهان گر می گیرد . تو نگاه کن فقط . دستت اگر بخورد خاموش می شود و تو دیدن آتش را دوست داری . تا مرگ . بیابانها هم همین کار را می کنند . می سوزانند ،تشنه ات می گذارند . و با سرابی تشنه ترت می کنند . و از عشق می کشند . بکش خودت را . خودم را ؟؟ می کشم ولی نه خود را که خود ...هزاران خود دارم و کشتن این همه سخت است . عاشق را باید کشت .... عاشق یکیست .

چه قدر این دود سیگار را دوست دارم . در نور سیاهیش پیدا می شود . رقصش را در تاریکی نمی شود دید . آرام چرخ می زند و می رقصد و از درز پنجره بیرون می رود . من همین جا نشسته ام . باید سوخت . اگر میخواهم بروم باید بسوزم . مثل سیگار . وگرنه در پاکت می مانم . ناخنهایم بلند شده .زهمه وجود زنانه گی ام دوباره داغ و سفت شده . سرم می خوارد . بس که واژه ها وول می خورند بی معنی . و تصاویر می چرخند باز هم بی معنی . اگر قطب نمایی داشت این ذهنم شاید نمی رقصیدند . شاید دیگر تصویر دختر برهنه با خدا یکجا پیدایشان نمی شد . ولی ذهنم شکلی ندارد . شمال و غرب ندارد . قطب نما هم اگر بود کاری نمی کرد . سینه ای سفت و سر بالا . فرشته است . از خدا می گوید . باید کاری کنم .شاید خود ارضایی . و مکیدن این سینه ها . تا دانشی تراوش کند . یا لذتی . لذت بهتر است . خود دانش است .

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

پائیز زندگی ام را در برگرفته

فرض کنید جاده ای که اطراف آن درختان تنومند، با قدرت ایستاده اند و برگ های رنگارنگش اندر زمین و هوا معلقند روبروی شماست. فرض کنید جاده روبروی شما با برگ های زرد و خشک که منتظرند با پای شما صدای خش خششان را به گوش طبیعت وحشی برسانند نقاشی شده.
فرض کنید باران هم می بارد. این زیباترین لحظه طبیعت است. کاش در چنین منظره ای بودم. کاش دوربینی در دست داشتم. کاش این لحظه را با دوربینم ثبت می کردم.
کنار پنجره نشستم، تنگ غروب است. درخت روبروی خانه ام با برگهایش خداحافظی می کند. من دل شکسته ام. گریه می کنم. آسمان هم با من همراهی می کند. برگها آرام آرام روی زمین می نشینند. نم نم باران آرام آرام پنجره مرا خیس می کند. عابری از روی برگ های زرد و ریخته شده رد می شود.
صدای شکسته شدن برگها را می شنوم. همچنین صدای قلب خودم را که مانند شیشه ای که به آن سنگ زدند خورد شده است. باران همچنان می بارد و من هنوز گریه می کنم.
با دوستم توی پارک قدم می زنیم. هردو ساکتیم. حوصله حرف زدن نداریم. صدای رعد و برق هردوی ما را که از دنیای اطراف خود دور بودیم و در خیالات سیر می کردیم به خودمان آورد. گفت: بیا بریم زیر اون آلاچیق ... الان خیس می شیم. گفتم: من مدتها منتظر چنین فرصتی بودم که زیر باران قدم بزنم .

گفت: دیوونه نشو بیا بریم ... سرما میخوریا! گفتم: تو برو. او رفت اما قبل از رفتنش با صدای بلند فریاد زد : دیوانه! شرشر باران همچنان می بارید و من همچنان در پارک در حال قدم زدن بودم.

صدای غار غار کلاغ ها غمگین ترین ترانه ای است که شنیدم. به خصوص وقتی پاییز باشد. به خصوص وقتی "سکوت" باشد. غار غار کلاغ "سکوت" سنگین پاییز را نمی شکند بلکه عمق بیشتری به آن می دهد. عمقی که مرا غرق می کند ...

پاییز مرا در بر گرفته ...

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

التهاب شهر

تاکسی ترمز می کند. او سوار می شود. به «آرامی» کنارم می نشیند. برای لحظه ای چشمانم در «چشمانش» و چشمانش در «چشمانم» زندانی می شوند. زود خود را از این «زندان» شیرین آزاد می کنیم. تنش را بر تنم «حس» می کنم. «برخورد» های کوچک تنش با تنم حس خوبی یرایمان دارد.

در میان التهابی «شیرین» خود را نزدیک تر می کند. حس عجیبی است. گرمای «شانه هایش» وجودم را می سوزاند. او هم از این احساس پر «التهاب» لذت می برد و خودش را نزدیک تر می کند. هر دو در «رویا» غرق بوسه های محالیم. هر دو می لرزیم و «رعشه» ای عاشقانه وجودمان را فرا گرفته است. هر دو دچار «سکوت» فریادیم. صدای نفس هایش را می شنوم.

هر دو در هم «آرام» گرفته ایم. تاکسی را احساس نمی کنیم، انگار در جایی شبیه «بهشت» نفس می کشیم. در این میان تاکسی ترمز می کند. در میان «لذتی» پر التهاب. او پیاده می شود بدون هیچ «کلمه» ای. سرم را که می چرخانم می بینم در میان ازدحام دود و ماشین و مردم «شهر» گم شده است. تاکسی حرکت می کند...

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

توئی که نشناختمت

تو هرگز نبودی اما نقش تو در من چنان برجسته است که نمی توان بدون لمس آن از کنارش گذشت. من مدتهاست که تو را می شناسم.از آن زمانی که حسرت داشتم.حسرت تو را.حسرت داشتن مانند تو را. کسی که مرا بشکافد،مرا از درون بکاود و مرا به گريه وادارد. يافتمت تو نيامدی و اين خيال و رويای من بود که تو را به واقعيت پيوند داد. تو را در باران يافتم. تو را همچون خود دوست باران يافتم. برای ساعات طولانی قدم زديم،باران خورديم.حرفی نزديم ،چون يکی بوديم.می گريستيم و کسی زير باران اشکهامان را نمی ديد. مدتها از آن زمان می گذرد ولی باز هم با هر باران اشک سرازير می شود و باز هم کسی آن را نمی بيند. اما ديگر حسرت آزارم نمی دهد فقط می گريم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

با حال بودن

حتما این اصطلاح "کول بودن" یا به قول خودمون" باحال بودن" رو شنیدید. از اون اصطلاحات حال به هم زنیه که انقدر شنیدم که واقعا حالم رو خراب می کنه. از این که بگذریم آدمهایی که باحال نیستن ولی در حد مرگ تلاش می کنن تا خودشون رو باحال نشون بدن یا اینکه حتی به طرز بسیار بدی تظاهر می کنن که باحال هستن رو هیچ وقت نفهمیدم. گاهی اوقات بلند پروازی ها و رویاهای آدمی هم میاد و توی این قضیه دخیل میشه و یه معجونی میشه خفن. بعدا که این افراد رو کمی بیشتر می شناسم و آشنا می شم متوجه می شم که کجای کارشون می لنگه.
سایتهایی مثل ارکات و فیس بوک که میشه دوستان رو جمع و جور کرد توشون و پروفایلاشون رو خوند اطلاعات خیلی خوبی به آدم میدن. مثلا کسانی که تحصیلاتشون تموم نشده اما به پیشوازش میرن یعنی هنوز یک سال مونده تا فوق لیسانس بگیره بعد نوشته دارم. آدمهایی که دو تا کلمه در یک زبان بلد هستند(در حد سلام و خداحافظ) و بعد لیست می کنن که چند تا زبون رو می تونن حرف بزنن! آدمهایی که حتی یک بار هم دست به یک ساز موسیقی نزدن و تو پروفایلشون می نویسن که اون ساز رو می زنن.
شاید این قضیه برگرده به اینکه ما دوست داریم چیزی باشیم که فکر می کنیم ولی انقدر ضعیفیم و یا انقدر تنبل که دنبال اون خواسته نمی ریم. شاید به خاطر سریالهای مزخرف هر روزه تلویزیون باشه که می خواد القا کنه حتما باید آدم باحالی باشی تا توی یه جمع شناخته بشی!خنده دار ترش زمانی میشه که این توانایی رو اصلا نداشته باشی و بخوای به زور به دستش بیاری(بعضی چیزا هدیه خداوندیه و به قولی تو خونت باید باشه). مثل کسی که اصلا نمی تونه خوب جوک تعریف کنه و هی به زور بخواد القا کنه که خدای جوک تعریف کردن و خندوندن دیگرانه.
نمی دونم این کار خوبیه یا بد ولی من اصولا به این جور آدمها باج نمی دم و اگر در مهمانی و پارتی و خلاصه هر مراسمی باشه و بخوان روز و یا شبم رو خراب کنن یا ازشون دوری می کنم و یا اینکه به طور خیلی محترمانه چهار تا جمله می گم که طرف مجبور بشه خودش بره واسه این که ضایع نشه. سعی کنیم خودمون باشیم و اگر هم با خودمون مشکل داریم سعی کنیم این مشکل رو با کوشش و تلاش حل کنیم. درست کردن پروفایل خفن در حالی که خودت خالی از هر گونه صفات نوشته شده باشی واقعا جای تاسف داره. زندگی در باحال بودن خلاصه نمیشه دوست من. زندگی در انسان بودن خلاصه می شه.

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

این روزها هوای دل خیلی ها ابری است

دلم گرفته و می دانم این روزها هوای دل خیلی ها مثل من ابری است ،تلفن زنگ می زند ناصر برادر زاده عزیزم هست و میگه عمه کتایون امسال میشه بیست سالم برای تولدم چی برام میفرستی ؟ یکباره بغض همه وجودمو میگیره و میگم میفرستم عمه جان یه چیز خوب برات میفرستم چی دوست داری برات بفرستم ؟ میگه نه خودت بفرست هر چی بفرستی دوست دارم ....

تلفن رو قطع می کنم و تا خود صبح گریه می کنم بیست سال گذشت ، بیست سال ؟ بیست ساله که هر سال مرداد هوای خانه ما ابری میشه پدرم چشمهاش سفید شده و مادرم که هنوز هم میگه کاش حداقل میدونستیم قبر ناصر کجاست ؟ بیست ساله که هر ساله مرداد که میاد منو می بره به اون روزهای تلخ و خاکستری رنگ می بره به خونمون که چدر دلم برای اون روزهاش تنگه می بره به سه راه آذری خیابان تیموری کوچه خالدی پلاک هشت !

یازده سالم بود داداشم ناصر که بزرگترین بچه خونواده نسبتا شلوغ ما بود یک سالی بود ازدواج کرده بود هم درس می خوند تو دانشگاه هم تو چاپخانه البرز تو همون خیابون تیموری پیش عباس آقا نائینی که از آشناهای پدرم بود کار میکرد زن برادرم هم با ما زندگی میکرد هر دو دانشجو بودند ، دانشگاه تهران ، دانشکده فنی ، مامانم و بابام چقدر ذوق می کردند که اولین مهندس خانواده قراره روزی پسر و عروسشون باشه ، من یازده سالم بود زیاد کوچیک نبودم ولی بعضی چیزا رو می فهمیدم که ظاهرا نباید می فهمیدم اینکه چرا هر وقت بعضی دوستهای داداش ناصر میان خونه تو اتاق ازشون پذیرایی نمیکنه و با زن داداش می رفتن بالا پشت بوم حرف می زدن یکبار که می خواستم براشون میوه ببرم شنیدم که داداش داشت می گفت که پس بهتره فعلا دیگه مجله هارو پخش نکنیم خیلی هارو گرفتند . اومدم به مامان گفتم که داداش ناصر مجله پخش می کنه ؟ مامانم هیچی نگفت . همون شب زن داداشم منو صدا کرد و گفت کتی جون امشب بیا پیش من بخواب رفتم اتاقشون و شب موقع خواب هی نازم میکرد و میگفت ببین عزیزم آدم خوب نیست فضولی کنه و حرف بزرگترها رو یواشکی گوش بده . اگه قول بدی اینکارو نکنی میگذارم بچه رو بغل کنی ! زن داداشم هشت ماهه حامله بود اون روزها و من همیشه می گفتم زن داداش بچه ات که دنیا اومد میگذاری بغلش کنم ؟ اونم می خندید و می گفت باید فکرامو بکنم حالا .... منم دیگه اون کارو نکردم . تا اینکه اون روز اون صبح لعنتی با صدای محکم در خونه از خواب پریدم ...

دهم تیر سال 1367 تا بخودم اومدم و از خواب بلند شدم خونمون پر مردای غریبه بود یکیشون اسلحه رو گذاشته بود رو سر بابام و میگفت کسی تکون نخوره یکی دیگه هم پاشو گذاشته بود رو سر مامانم از ترس داشتم سکته میکردم یکهو نگاهم افتاد به اتاق داداش ناصر دیدم زن داداشو با دستبند بستند به میله راه پله و از راه پله بالا پشت بوم صدای حین و حین و در گیری میاد و داداش ناصرم که هی میگفت عوضیا ولم کنید و بعدش هی می گفت آخ آخ مامانم زجه میزد که ولش کنید مگه مسلمون نیستید و بابام که میگفت تو رو به امام غریب نزنیدش زنش پا به ماه هست و من هیچی نمی گفتم مثل سارا خواهر کوچیکترم که بغلم خوابیده بود و مثل کاظم داداش دیگم که اونم فقط نگاه میکرد رنگ هممون شده بود مثل گچ اصلا توان و رمق حرف زدن رو از ترس نداشتیم بعد شاید یه نیم ساعتی که همه خونه رو زیر و روکردند و یه دسته کاغذ رو که از تو لوله بخاری پیدا کرده بودند رو با داداش ناصر و زن داداش با هم بردند ما رو هم همه رو بردند تو آشپزخونه که کنار حیاط بود و درو بستند و گفتند تا خبرتون نکردیم حق ندارید بیرون بیائید ، اونها که رفتند یه ده دقیقه ای هم ما اونجا موندیم و بعد بابا گفت نه خیر رفتند و بچه ها رو بردند ، مامان بعدش سریع رفت تو حیاط خلوت و از زیر خرت و پرتها و آت و آشغالها یه کارتن پر کاغذ رو برداشت و داد به بابا و گفت برو بریز دور اینارو تا ببینم چه خاکی تو سرم کنم ، بابا که رفت یکهو عباس آقا اومد و گفت زری خانم چی شده ؟ ریختن تو چاپخونه که فهمیدم اونجا رو هم گشتند !

اون روز یعنی دهم تیر 1367 روز اول بد بختی ما بود مامانم و بابام هر روز صبحونه مارو می دادند و میزدند بیرون و می رفتند دنبال داداش و زن داداش بعضی وقتها من یا سارا و یا کاظم رو هم با خودشون می بردند ، یادمه یکبار با مامان و بابا رفتیم میدان بهارستان اداره کمیته اونجا بابام به یه آخونده گفت والله حاج آقا ما هم مسلمونیم این بچه تو حرم امام رضا تو گوشش اذون خونده شده که آخونده گفت یه دفعه دیگه از این زرا بزنی می دم شلاقت بزنن بابا هم هیچی نگفت و زد زیر گریه ! خیلی ناراحت شدم فقط یه دفعه دیگه اش گریه بابامو دیده بودم اونم روزی بود که مامان بزرگم مرده بود وقتی که صبح از خواب بلند شدیم و دیدیم که مامان بزرگ مثل همیشه بلند نشده و سجاده نمازش پهن نیست ! حالا بابام داشت دوباره گریه میکرد و هی می گفت لااقل بگید عروسم چی اون پا به ماهه رحم کنید حاج آقا .... دیگه باهاشون نرفتم و خونه می موندم شبها هم یا همه می اومدند خونه ما و یا می رفتن خونه اون دوست و اون آشنا یکی می اومد می گفت میگن پسر فلانی یه کاره ای هست آشناست برید ببینید شاید بتونه کاری بکنه ، فلان پیش نماز مسجد میگن آدم خوبیه پیش اونم برید .

تا اینکه صبح روز هشتم مرداد 1367 که داشتیم صبحونه می خوردیم صدای در اومد بابام که پاش درد میکرد و نمیتونست راه بره یکهو گفت یا ابالفضل ناصرم باشه و دوید درو باز کرد سه تا مامور با لباس پاسداری بودند و یه زن چادری که یه چیزی زیر چادرش بود بابام گفت چی شده برادرا تورو خدا بگید زنه گفت حاج آقا نوه تونو آوردیم ! که از زیر چادرش یه بچه قنداقی رو در آورد داد به بام ! هممون ریختیم تو حیاط مامانم یکهو گفت خانم خانم تورو به فاطمه زهرا قسم فقط بگید حالشون چطوره ؟ زنه هم گفت خوبه خوبه خاطرتون جمع و رفتند بابا تا سر خیابون باهاشون رفت و صدای التماسش می اومد تو حیاط که : فقط بگید کجا هستند ما همه جارو گشتیم هیچ کس خبری نمیده نمیگه ..... مامورا که رفتند چقدر خوشحال شدیم همه ترس و اضطراب یادمون رفت بچه تو بغل مامان بود مامان سریع قنداقشو باز کرد و گفت وای دردت به جونم بیاد قربونت برم پسره پسره ! بچه پسر بود مامان بابا هی بوش میکردند و می بوسیدنش و گریه میکردند بابام یه صد تومنی از تو جیبش درآورد و هی صلوات می فرست و میگفت یا امام غریب بچه هام غریبند آزادشون کن با این بچه بیائیم پابوست این پولو بندازم تو حرمت .....

مامان و بابا به کار هر روزشون ادامه می دادن و ما هم اصلا دیگه همه چیز یادمون رفته بود و کیف میکردیم که بچه داداش ناصر رو میتونیم راحت بغل کنیم و باهاش بازی کنیم هی به مامان بابا می گفتیم خوب یه اسمی براش بگذاریم بابا میگفت نه بگذارید خودشون رو بچه اسم بگذارند اسمش فعلا "بچه " بود ،

ده مرداد 1367

اون شب مهمون داشتیم از اصفهان فامیلای بابام اومده بودند ، میگفتند یه نامه ای گرفتند از یه نفر تو اصفهان که خیلی آدم مهمیه ( یادم نیست کی بود شایدم منتظری بود اصلا یادم نیست) و اگه اینو ببریم دادستانی حتما ملاقات میدن بابا نامه رو گذاشته بود لای قرآن و خوشحال بود که همه چیز دیگه حله همه می خندیدن خیلی خوشحال بودیم انگار که ناصر و زن داداش آزاد شدند داشتیم شام می خوردیم مامان عدس پلو درست کرده بود با تخم مرغ و خرما ، سفره رو تو حیاط انداخته بودیم که صدای در اومد من دویدم درو باز کردم ، یه آقایی با پیرهن سفید بلند و شلوار سبز و ریشهایی که تا زیر چشمش بود عینکی گفت منزل آقای آصف ؟ گفتم بله بفرمائید بابا خودشو رسوند دم در و گفت بله برادر بفرمائید تو بفرمائید مرده اومد تو همه ساکت بودند و چشمشون به دهان مرده بود که گفت : لطفا دیگه مراجعه نکنید و پیگیری نکنید پسر و عروس شما امروز اعدام شدند !

وای همین الانم بدنم می لرزه از اون روز خونه یکهو شد جهنم اصلا نفهمیدیم اون مرده کی رفت مامان کنار حوض غش کرد افتاد بابا سرشو محکم میزد به دیوار حیاط و فقط می گفت یا حسین مظلوم ، یا حسین مظلوم ....

حالا بیست سال از اون روزای لعنتی میگذره برادر زاده عزیزم " ناصر " بیست ساله شده و هر سال ما تولدش رو با یاد برادر و زن برادرم جشن میگیریم ...

هنوز نگاه زن داداشم به من که با دستبند به میله های راه پله بسته بودنش یک دنیا حرف داره و نگاه داداشم که وقتی می بردنش صورتش خونی بود الن که نگاه می کنم به آنچه که بر خانواده ما و صدها خانواده دیگه مثل ما می بینم که هیچ چیز نمی خواهیم نه تقاص می خواهیم نه جبران زجرها و تحقیرهای اون سالها رو که هی می اومدند رو دیوار خونمون می نوشتند مرگ بر ضد انقلاب ، مرگ بر حروم خوار ، کافرای کمونیست و .... من اینروزها فقط نگران آخرین آرزو و حسرت پدر مادرپیرم هستم که میگن کاش فقط یه روزم که از عمرمون مونده بریم سر قبر بچه هامون و یه دل سیر گریه کنیم و بعدش بمیریم ....

پی نوشت :

ما هیچ وقت جرم برادرم ناصر آصف و زن برادرم معصومه (خاطره) جلالی رو نفهمیدیم ، بعدها از طریق یکسری از دوستهایی که تو قبرستان خاوران پیدا کردیم و از روی عکس برادر و زن برادرم رو شناختند گفتند که اونها فقط نشریه های چپ رو تو دانشگاهها و محلات پخش میکردند .

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

دعوای زنانگی

جلویم را می گیری. با خشونت نگاهم می کنی. دستت را دراز می کنی و مقنعه ام را به جلو می کشی می گویی آفرین اینطور بهتر است...بعد با نگاهت مانتوم را وجب می کنی نه این دیگر نمی شود مانتوی تو نیم بند انگشت از حد مجاز کوتاهتر است باید عوضش کنی...بعد می روی به سراغ شلوارم...این مظاهر غرب چیست که به پا کردی؟ چرا جلوی شلوارت پاره است؟ تو رپی؟ باید تعهد بدهی که دیگر اینگونه به خیابان نیایی و الا می بریمت وزرا...حالا نوبت صورتم است...وا اسلاما...این همه آرایش برای چیست دختر ؟ مگر به عروسی می روی تازه به عروسی هم اگر می روی نباید آرایش کنی...برای چه ابروهایت را برداشتی مگر تو ازدواج کردی؟ تو در کدام خانواده بزرگ شدی که گذاشتند در این سن و سال موهایت را رنگ کنی؟ تو مظهر فسادی با آن بینی عمل کرده ات. عینکت را ببین...مثلا فکر کردی من نخواهم فهمید که این را برای جلب نظر پسرها می گذاری؟ همین الان اگر دکتر چشم پزشک اینجا بود به تو می گفتم که چشمانت ضعیف نیست و تو فقط به دنبال بی حجابی هستی...وای این را ببین....چرا دستکش دستت نیست؟ چرا ساعت مارک دار دستت است...دختر جان تو مال کدام خانواده ... هستی که این چنین تو را ... بار آورده اند...و من فقط نگاهت می کنم. باید موهایت را بگذاری زیر روسری و الا باید از ته بزنیشان...تو اصلا از ذات مشکل داری...تو خیلی زنی...اندامت خیلی زنانه است...نه نه اینجوری نمی شود. تو باید خودت را تغییر بدهی و الا تبعیدت می کنیم به جایی که هیچ مردی نباشد...تو عامل فسادی می فهمی؟ همه بدبختی های این مملکت از توست...از تویی که اینگونه راه می روی و لباس می پوشی...تو اصلا نباید زن باشی...باید درشت باشی. باید مردانه راه بروی و مردانه لباس بپوشی و مردانه زندگی کنی ...مثل ما...اصلا نباید ظرافت های زنانه ات پیدا باشد... دیگ جایی از وجودم را نمی یابی که به آن انگ بزنی پس مقنعه ام را کنار می زنی و فریاد می زنی وا تو اصلا جایت در وزراست راه بیوفت و من نمی دانم پوشیدن یک لباس با یقه هفت آن هم زیر مانتو آن هم زیر مقنعه کجای مردانگی این مردان را به وجد می آورد. تو وجودم را می کاوی و من فقط نگاهت می کنم...تو مرا می بویی و با خشم یک سطل آب بر سرم خالی می کنی که من خود خود فسادم...من فقط نگاه می کنم...همین...حرف می زنی داد می زنی تحقیرم می کنی تهدیدم می کنی و من فقط نگاه می کنم...دلم می خواهد همین اینجا در همین لحظه خدایی که می گویی هست بیاید به قضاوت بنشیند...حرفهایت تمام نمی شود..از همه وجودم از همه هستیم انگ فساد می زنی انگ بی دینی انگ بی حرمتی انگ بی حجابی...حرفهایت تمام نمی شود. و من فقط نگاهت می کنم...وقتی سکوتم را می بینی به وجد می آیی زن فریب خورده که مرا امر به معروف کرده ای و نهی از منکر زن مسخ شده...دستمالی از جیبم در می آورم...به صورتم می کشم...ببین سفید است...هیچ رنگی روی آن نیست که من صورتم را به آن آذین داده باشم...این عطر وجود من است نه کنزو لاگست و دیور...این عطر زن بودن من است...ببین این رنگ موی من است نه رنگ مویی که تو فکر می کنی...مانتویم را ببین هیچ جایی از بدنم را به نمایش نمی گذارد که بدنم را اسیر یک مشت خرافه و حقارت می کند...من یک زنم مثل تو او با همه خصایص زنانگی...من آفریده اویم...چه کنم که زنم؟ در خانه حبس شوم؟ وجودم را به تحقیر ببرم؟ برای چه؟ اگر چادر سرم کنم و زیر آن هیچ نپوشم خوب است؟ زن هایی از خودتان دیده ام که لباس های آنچنانی می پوشند روی چادر به سر می کنند آنها خوبند؟
می دانی همجنس تو با من مشکل نداری تو با زن بودن من مشکل داری...همه جرم من اینست که زنم...یک زن با همه زنانگیش...با همه ظرافت های زنانگی...با همه عطر وجود زنانگی...تو مشکلت اینست نه حجاب من نه یک تار موی من نه دستان بدون دستکشم...می دانی مشکل تو اینست که مسخ شدی...مسخ یک مشت مرد...مردهایی که خواستند و خواستند و خواستند که حکومت کنند...که ریاست کنند...که زن را این موجود لطیف را در پستو های خانه حبس کنند...می دانی زن مسخ شده تو ابزاری...تو آلت دستی برای ریاست آنها...اگر همسرت یا بهتر است بگویم مردت را فردا با زنی دیگر ببینی نمی توانی اعتراض کنی چون خودت چون خود خودت این حق را به او دادی که تحقیرت کند و به اسارت بردت...تو مادری ولی به فرزند یعنی به فرزند پسرت این اجازه را می دهی که تو را به اسارت خانه بکشد...باور کن یک تار موی من یا بوی عطر من یا رنگ لبهای من باعث فساد نیست...باعث بی حجابی نیست...دنبال فساد در جایی بگرد که خود عامل فساد است...من عامل نیستم...من زنم...یک انسان...یک آفریده خدای تو...درست مثل تو...ولی معتقدم به حق انتخاب به آزادی و به حقوق برابر...من معتقدم به آزادی و تو معتقدی به اسارت...خوب وجودم را گشتی ولی هیچ نیافتی که نشانی از بی شرمی باشد...تو مشکل با وجود من است...با رنگ وجودم با عطر وجودم با طرح وجودم نه با نوع لباسم و نوع آرایشم...
ولی این را باور کن که من یک زنم با همه ظرافت های زنانه و با همه حقوق انسانی...نمی گویم به من احترام بگذار...می گویم به خودت به زن بودن خودت احترام بگذار...همین...
حالا کجا باید برویم؟حرفهایم تمام می شود ...تو می روی و زن دیگری می آید...و باز بازی از نو...